همه چیز برای ایرانیان

داستان عکس اس ام اس فروشگاه مقاله

همه چیز برای ایرانیان

داستان عکس اس ام اس فروشگاه مقاله

بوم غلتون

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۵۶ ق.ظ
بوم غلتون

- الو؟ عزیزم!
- الو؟ الو؟ خط نمیده. دینا جان! الو؟
یه کم جامو عوض کردم و گفتم:
- عشقم می شنوی صدامو؟ فربد!
صدای بوق ممتد جوابی بود که شنیدم. با حرص از روی تخت اومدم پایین. تمام قد روی تخت ایستاده بودم که شاید خط بده؛ در حالی که خوب می دونستم موبایلم آنتن داشت، قلب فربد بود که یه مدت طولانی بود آنتن نمی داد. با حرص موبایلم رو پرت کردم روی تخت و رفتم از اتاق بیرون. یک سالی بود که با فربد آشنا شده بودم. رفتم سمت دستشویی و وارد شدم. توی دانشگاه دیدمش. ازش خوشم اومد و دلم براش لرزید. شیر آب رو باز کردم و صورتم رو گرفتم زیرش. برای قد بلندش، برای خنده های از ته دلش که بین جمع دوستاش می شد دیدشون فقط و برای صدای مردونش. آب یخ لرز انداخت به کل وجودم، اما بیشتر از درد تحقیری نبود که این روزا داشتم می کشیدم. فربد مهربون و اجتماعی، فربدی که همیشه ردیف جلو می نشست و توی هر بحثی با استادا کل می انداخت و همه رو محو اطلاعات عمومی قویش می کرد ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد! شیر آب رو بستم. آب از سر موهای رنگ شده زیتونیم می چکید. بغلش کرده بودم و چونه ی کوچیکم می لرزید. با حرص رفتم از دستشویی بیرون و پناه بردم به آشپزخونه، جایی که بدترین غمامو توش فراموش می کردم. قابلمه ماکارونی های چرب رو از روی گاز برداشتم، نشستم کف آشپزخونه روی سنگای سرد و با دست مشغول خوردن شدم. خوردم، خوردم، خوردم، این قدر که چیزی تا ترکیدنم باقی نمونده بود؛ اما بی توجه فقط خوردم. خوردن آرومم می کرد. من فربد رو می خواستم برای خودم، برای همیشه. دوست داشتم سایه ی سرم باشه. خودم رفتم بهش ابراز علاقه کردم؛ خودم گفتم می خوام باهاش دوست باشم و فربد با یه لبخند و چشمک گفت:
- بزن تو گوشیت!
و من زدم تو گوشیم و یه سال از بهترین و بدترین سال های عمرم رقم خورد.

*****
مانتوی کلفت مشکیمو پوشیدم. لعنتی بازم دکمه های روی سینه اش بسته نمی شد. باز چاق شده بودم؛ در اصل بهتره بگم چاق تر! یکی از دکمه ها رو نبستم؛ بسته نشد. سویی شرت گشاد مردونه خاکستری رنگ رو هم روش پوشیدم و زیپش رو بالا کشیدم. حسرت به دلم مونده بود که یه بار یکی از اون پالتوهای چرم خوش فرم رو تنم کنم؛ از همونا که پسرا آب دهنشون براش راه می افتاد؛ با بوت های تا زیر زانو و شلوارهای چسبون. نگاهی به خودم توی آینه کردم؛ یه شلوار پارچه ای ول و وا رفته و گشاد! مانتوی بی ریخت تا سر زانو، سویی شرت مردونه گل و گشاد که جز این چیزی سایزم نشد. شکمم حتی از زیر این همه لباس گشاد هم بهم دهن کجی می کرد. سینه های بزرگ و پهن و بی ریخت که حال خودمو هم به هم می زد. آخه لعنتی صد کیلو هم شد وزن یه خانوم؟! دوست داشتم شصت کیلو باشم؛ شصت شده بود عدد رویایی من. بین اون همه پی و چربی و گوشت اضافه دلم خوش بود به صورتم. یه صورت گرد سفید تپل با چشمای گرد و درشت عسلی، دماغ کوچولو و لبای از اونم کوچیک تر؛ یه چهره ی عروسکی. مامانم همیشه با خنده می گفت قربون حکمت خدا برم من! آدمای چاق یا خیلی خوشگلن یا صداهای خیلی خوشگلی دارن! کم پیش میاد خدا همه چی رو کم یکی بذاره، اما اینا دل منو آروم نمی کرد. وقتی همه دختر پسرای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ وقتی اولین عشقم که پسر عموم بود بدون دیدن من رفت یه زن باربی گرفت؛ وقتی هیچ کس منو ندید و هر وقت هم که دید برای مسخره کردن دید؛ وقتی ... وقتی ... وقتی ... اون موقع بود که من شکستم. رژیم گرفتم اما نشد. نتونستم. زار می زدم و غذا می خوردم. دست خودم نبود؛ این معده ی لعنتی خیلی گشاد شده بود.
کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. کسی خونه نبود که لازم باشه توضیح بدم. با فربد قرار داشتم. بالاخره می خواستم حرفای دلم رو براش بزنم. دلم به این خوش بود که فربد هر چقدر هم که منو بپیچونه بازم دوستم داره. آره، دوستم داره، مگه میشه نداشته باشه؟ یک سال بود که همه کاری براش کرده بودم. فربد پسر خوبی بود. مهربون بود، آدم بود، مرد بود! با بقیه فرق داشت.
دیدمش، روی صندلی پارک نشسته بود و سیگار دود می کرد؛ تنها خلافش. چقدر دعواش می کردم که نکشه. برای سلامتیش مضر بود، اما توجهی نمی کرد. با دیدنم ایستاد و لبخند زد. قدمامو تندتر کردم و رفتم به سمتش. دستشو آورد جلو و گفت:
- سلام دینا خانوم!
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام عشقم.
با کاپشن مشکی و شلوار جین حسابی خواستنی شده بود. دلم براش ضعف رفت و توی تصمیمم مصمم تر شدم. هر دو نشستیم. دست کرد داخل کیف همراهش و یه بسته پاستیل بزرگ در آورد و با خنده گرفت سمتم .
- بگیر تپل من!
ذوق زده گرفتمش. اون تنها کسی بود که بهم نمی گفت کمتر بخور! اتفاقا بیشتر تشویقم می کرد و همین اونو برام متمایز کرده بود از بقیه. پاستیل رو باز کردم و با لذت مشغول خوردن شدم. باز استرس داشتم اشتهام چند برابر شده بود. فربد پا روی پا انداخت و گفت:
- خب خانومی من چی شده که خواستی منو ببینی؟ اونم تو این ایام که خودت خوب می دونی خیل درسا سنگینه و امتحانا کمرمون رو خم کرده.
دست از خوردن کشیدم. باید می گفتم، باید! خیره شدم به رو به رو و ناچارا متوسل به دروغ شدم.
- فربد! برام خواستگار اومده.
چشمای فربد گرد شده بود. اینو وقتی چرخیدم به سمتش فهمیدم. از ناراحتی بود؟ یا تعجب کرده بود که کی حاضر شده بیاد خواستگاری این بوم غلتون؟ دوست داشتم فکر کنم نگران شده؛ آخه منم برای همین اینو گفتم .لبخند زدم و گفتم:
- اما ... اما خب من نمی خوام قبول کنم فربد. یعنی اگه بخوام، اگه خودم قرار باشه انتخاب کنم ...
فربد خیره به چشماش مونده بود و هیچی نمی گفت. باید حرفمو تموم می کردم. دیگه بسه هر چقدر بلاتکلیف موندم. چشمامو بستم و گفتم:
- من می خوام با تو ازدواج کنم فربد. من تو ... تو رو می خوام، فقط تو رو.
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای خندش چشمامو باز کرد. از همون خنده هایی که یه روز عاشقش بودم. ولی دیگه نبودم، نه، دیگه نبودم. چرا می خندید؟ احساسات من خنده داشت؟ جدا خنده داشت؟ من آدم نبودم؟ حق نداشتم عاشق بشم؟ انگار عمق درد و ناراحتی رو از چشمام خوند که سریع خندش رو جمع کرد. دستش رو جلو آورد و دستای یخ کردم رو گرفت توی دستاش و سعی کردم لحنش ملایم باشه.
- دینا خانوم! من یادم نمیاد هیچ حرفی زده باشم که تو رو امیدوار کرده باشم به خودم. دختر خوب من یه پام رو هواست، چجوری می تونم یه دختر رو امیدوار کنم؟ من اصلا قصد ازدواج ندارم، نه الان و نه حداقل تا چند سال آینده.
سریع گفتم:
- خب من ... من صبر می کنم فربد، تا هر وقت که تو بخوای.
- چی میگی دینا؟ اگه خواستگارت خوبه به نظر من معطلش نکن! دینا خودتو حروم من نکن، من گفتم که ...
هیجان زده گفتم:خرید اینترنتی و فروشگاه اینترنتی نیز خیلی خوب است ساعت الیزابت خرید اینترنتی ساعت دخترانه باحال است خرید اینترنتی  یا فروش اینترنتی فرقی ندارند  چون می خواهی ساعت بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خوشحالم خرید نقدی دارد چون خوب بود


- تو ... تو فقط زمان می خوای. باشه فربد من این زمان رو بهت میدم. اصلا خودمم پا به پات کار می کنم و دنیامونو با هم می سازیم. من دوستت دارم، توام منو ...
فربد سریع دستش رو بالا آورد و گفت:
- دینا تمومش کن! گفتم نه! درضمن اگه منو دوست داری به حرفم گوش کن، با همین خواستگارت ازدواج کن و لگد به بخت خودت نزن.
بغض کردم و نالیدم:
- نمی خوام فربد، من ... من فقط تو رو می خوام، می فهمی اینو؟ فقط تو رو!
فربد خسته و کلافه از جا بلند شد. کیفش رو هم برداشت و راه افتاد که بره. دویدم دنبالش، دستش رو از پشت کشیدم و گفتم:
- فربد فقط یه کلمه، دوستم نداری؟
فربد چرخید. توی نگاهش چیزی بود که درکش نمی کردم. چرخید و حرفایی زد که همون حرفا زندگیم رو نابود کرد.
- دوستت دارم، ولی تو دختر ایده آل من نیستی دینا. دختر خوبی هستی، خیلی خوب. اما من نمی تونم با کسی ازدواج کنم که بیست کیلو از خودم سنگین تره! زن من باید این قدر ظریف باشه که بتونم اقلا بغلش کنم. ببخش دینا! نمی خواستم اینا رو بهت بگم، اما مجبورم کردی. برو دنبال بخت خودت؛ فراموش کن روزی چیزی بینمون بوده. من کیس به درد بخوری واسه تو نیستم؛ دنیای خودم رو دارم و تو ... تو توی اون دنیا جایی نداری.
بقیش رو تا یه هفته بعد یادم نیست. شکستنم، نابود شدن و فرو ریختن باورهام. آره فربد دنیام رو نابود کرد. نابود کرد، اما خبر نداشت که من با دستای خودم دنیام رو از نو ساختم. یه دنیای جدید که دیگه هیچ شباهتی به اون ساختمون کلنگی در حال ریزش نداشت.

*****
- این کیه؟!
- دانشجوی جدیده لابد! نمی شناسم.
- خوشگله.
- خوش تیپم هست .
صدای پچ پچ ها رو می شنیدم. برگشتن به دانشگاه اونم بعد از هشت ماه با یه ظاهر جدید معلومه که همه رو بهت زده می کنه. یادم افتاد به اون دی ماه لعنتی، دی ماهی که با فربد حرف زدم. از احساساتم گفتم و چی شنیدم؟ فربد هم یکی مثل بقیه! کسی که منو برای ظاهرم رد کرد و شد یه مهره ی منفور سوخته، اما کاری کرد که جرات به خرج بدم و خودمو به تیغ جراح بسپارم برای عمل بای پس معده. عمل کوچیک کردن معده برای افرادی که پر خوریشون برای بزرگ شدن معدشونه؛ یه عمل خطرناک که می تونه منجر به مرگ هم بشه! اما من این ریسک رو پذیرفتم. امیدی واسه زندگی نداشتم؛ همه رو راضی کردم پدرم و مادرم رو و رفتم زیر تیغ جراح. بعد از دوره نقاهت اشتهام قد یه گنجیشک شد و کم کم تبدیل شدم به یه باربی. بعد از اون با عمل پوستی که انجام دادم کشیدگی ها و افتادگی های پوستم رو هم ترمیم کردم و شدم یه نفر دیگه؛ یه دینای رویایی برای مردای بوالهوس و مانکن پرست. و امروز روزی بود که بعد از یک ترم مرخصی برگشتم دانشگاه، دیگه منزوی نبودم و با سر افتاده از کنار راه نمی رفتم. سرمو بالا می گرفتم و از بین همه دانشجوها رد می شدم. حق داشتن منو نشناسن؛ اون دینای تپل که چشماش به خاطر پف صورتش همیشه پف دار و ریز نشون می دادن کجا و این دینا که عین طاووس می خرامید کجا؟! مانتوی خوش دوخت مشکیم قالب تنم بود و کیف دستیمو شیک گرفته بودم دستم. از بین دانشجوها و پچ پچ هاشون گذشتم و رفتم سمت کلاسمون؛ کلاسی که می دونستم فربد و دوستاش هم اون جا هستن. دیر رسیده بودم و این دیر رسیدن عمدی بود. می خواستم وقتی برم توی کلاس که همه باشن، همه ببینن دینا شکست نمی خوره. نفسی عمیقی کشیدم و وارد شدم. استاد در حال حاضر غایب بود. با سر اشاره کرد وارد بشم و من بدون نگاه کردن به جای همیشگی فربد دو تا صندلی اون طرف ترش نشستم. نگاه سنگین خودش و دوستاش رو حس می کردم ولی برام ذره ای اهمیت نداشت. اون دینای تشنه ی محبت مرده بود و به جاش این دینا به دنیا اومد؛ دینایی که تشنه ی محبت می کرد همه رو. گوشامو تیز کرده بودم و صداشون رو می شنیدم.
فربد - این کیه یاشار؟
یاشار - چه می دونم؟ جدیده، لابد انتقالیه.
فربد - ندیدمش تا حالا، حتما باید انتقالی باشه.
یاشار - یه لحظه که اومد تو فکر کردم دیناست.
فربد صداش پر از خنده شد.
- برو بابا دیوانه! اون بوم غلتون رو با این باربی مقایسه می کنی؟
- ببند دهنتو فربد!
چشمام گرد شد. یاشار داشت از من طرفداری می کرد؟! فربد ادامه داد:
- احمق تو هنوزم بهش فکر می کنی؟! اون الآن ازدواج کرده حتما، گفت خواستگار داره. هنوز در عجبم کی زیر بار اون رفته.
یاشار با حرص گفت:
- همش زیر سر توی احمقه! من اگه از دینا گذشتم واسه تو بودم، اما یه درصدم احتمال نمی دادم این قدر بی لیاقت باشی که پیشکشش کنی به دیگران. درضمن من تا دم خونه شون هم رفتم، رفتم که تسکینی باشم برای دل زخم خوردش؛ دلی که توی بی لیاقت زخمیش کردی؛ اما رفته بودن از اون جا.
دستام یخ کرده بود و داشتم می لرزیدم. یاشار، یاشار بی نوا! یعنی راست می گفت؟ معلومه که راست می گفت. ما خونه مون رو عوض کرده بودیم و هیچ کس از این جریان خبر نداشت. پس مطمئنا اومده بود اون جا. یعنی واقعا اون منو می خواست؟ دینای بوم غلتون رو؟
صدای یخی فربد حالم رو بد کرد.
- تو احمقی! روانی می خواستی شبا بری زیر تانک؟! من نجاتت دادم.
و صدای عصبی یاشار - خفه شو! خفه شو فربد!
فربد خندید و گفت:
- باشه، اصلا برو دنبالش بگرد. اون دختر محتاج محبت بود. برو شاید اگه از تو محبت ببینه از شوهرشم به خاطرت طلاق بگیره. این طاووس هم مال من، خودم تورش می کنم.
دلم گرفت. بیچاره فربد! چقدر عوضی بود و بدجور هم قرار بود چوب عوضی بودنش رو بخوره. درسته که ظاهرم عوض شده بود، اما دل لعنتیم هنوزم همون دینا بود، همون دینای دل رحم. با این که می خواستم فربد رو بشکنم اما دلم خیلی براش می سوخت. فربد ظاهربین! بالاخره لحظه ی موعود رسید و استاد اسمم رو خوند.
- دینا یاوری!
قبل از من فربد دهن باز کرد و گفت:
- استاد دو ترمی هست نمیان دانشگاه، فکر کنم انصراف ...
دستم رو بردم بالا و گفت:
- من خودم زبون دارم آقای اسدی!
بعد چرخیدم سمت استاد و گفتم:
- استاد ترم قبل رو مرخصی گرفته بودم، اما این ترم هستم.
استاد سری تکون داد و حاضریمو زد. بار اولی بود که باهاش کلاس داشتیم. خودم رو کشته بودم که توی یکی از کلاسا بتونم با فربد اینا که حالا یه ترم ازم بالاتر بودن کلاس بگیرم. باید خودم رو نشون می دادم. چرخیدم سمت فربد و یاشار؛ نگاه هر دو به اندازه ی ته استکان گرد و ناباور بود .پوزخندی به چشمای فربد زدم و مشغول نوشتن حرفای استاد شدم. بله فربد خان، اون دینا رو لولو برد و این یکی خود لولوئه که طرفش بیای لهت می کنه؛ له!

*****
- دینا! دینا یه لحظه صبر کن ببینم! صبر کن دختر!
ایستادم ولی نچرخیدم. نفس نفس زنون خودشو رسوند بهم و گفت:
- چرا ... چرا گوشیت خاموشه؟ سه روزه دارم در به در دنبالت می گردم. چرا جوابمو نمیدی؟ نمیگی نگران ...
از همون روز توی کلاس فربد دنبالم بود و من هر طور که بود از دستش فرار می کردم، اما امروز خودم خواستم باهاش رو به رو بشم. حرفای نگفته ای داشتم که باید پرت می کردم توی صورتش. وسط حرفاش، پوزخندی زدم و گفتم:
- ببخشید شما؟
فربد سعی کرد مهربون باشه. سعی می کرد از دلم در بیاره، اما خبر نداشت جاش از اول تو دلم نبود، همون جا توی معدم بود. همون قسمتی که با جراحی کشیدمش بیرون و الآن دیگه چیزی نمونده بود، نه خودش و نه کینه اش. الآن من یه دینای دیگه بودم در برابر یه فربد دیگه.
- عزیزم منو نمی شناسی؟ اذیت نکن دینا! دینا من خودمو کشتم که پیدات کنم و بهت بگم اون روز عصبی بودم یه زری زدم! دینا من عاشقتم! باور کن من عاشقتم! ببخشید، من اومدم تا دم خونه تون ولی خونه تون رو عوض کرده بودین .
پوزخند زدم، یه پوزخندی عمیق که براش از صد تا سیلی بدتر و سوزانده تر بود. حالا من دختری بودم که نه تنها تو فامیل و دانشگاه، بلکه هر جا که پا می ذاشتم کلی نگاه رو دنبال خودم می کشیدم و همین بود که داشت فربد رو می سوزوند. دختری که یه روز متعلق به خودش بود با همه ی احساسش این روزا حسرت همه شده، بیشتر از همه حسرت خودش. کلاسورم رو این دست اون دست کردم و گفتم:
- ببین آقا فربد! به خاطر اون مدت دوستی، به خاطر نون و نمکی که با هم خوردیم، هنوزم برات حرمت قائلم. برام ارزشمندی چون عشق اولم بودی! ولی تو پسر ایده آل من نیستی فربد. مشکل از تو نیست. تو پسر خوبی هستی؛ خیلی خوب. اما من نمی تونم با کسی باشم که منو برای ظاهرم می خواد. شوهر من باید اون قدر مرد باشه که بتونم اقلا بهش تکیه کنم. ببخش فربد، نمی خواستم اینا رو بهت بگم، اما مجبورم کردی. برو دنبال بخت خودت و فراموش کن روزی چیزی بینمون بوده. من کیس به درد بخوری واسه تو نیستم. دنیای خودم رو دارم و تو ... تو توی اون دنیا جایی نداری.
آب خنکی که ریخته شد روی جیگرم این قدر آرومم کرد که بی توجه به فربد و دهن باز موندش از شنیدن حرفای خودش از دهن کسی دیگه و به یه شکل دیگه راه افتادم سمت یاشار. یاشار که با لبخندی دوست داشتنی با کمی فاصله ازم ایستاده بود و لبخندش نوید روزای خوب بود برام؛ یاشار که می دونستم حتی اگه بازم چاق بشم، ذره ای از علاقش بهم کم نمیشه. مردی که مرد بود، نه مانکن پرست.
  • محمد موسوی