همه چیز برای ایرانیان

داستان عکس اس ام اس فروشگاه مقاله

همه چیز برای ایرانیان

داستان عکس اس ام اس فروشگاه مقاله

پرواز

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ
پرواز

پسر جام نوشیدنی را برداشت و جرعه ای از آن را نوشید. این اولین جامش بود و معلوم نبود آخرینش کی باشد. به دختری که پیراهن کوتاه قرمز رنگی پوشیده بود و او را با لبخند معنا داری نظاره گر بود بوسی فرستاد و دومین جامش را هم سر کشید. سومین جام کمی ویسکی بود و چهارمی باز هم شانپاین. صاحب مهمانی که پسر بیست و هشت ساله ای بود به سمت او رفت.خرید اینترنتی  ساعت خرید اینترنتی بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد خرید اینترنتی فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خرید اینترنتی خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت
- به به! ببین کی این جاست؛ گل پسر جمع.
پسر زهرخندی زد و گفت:
- مهمونیات دیگه مثل قبل نیست؛ قبلنا باحال تر بود.
صاحب مهمانی می دانست که منظور پسر نوشیدنی است. قبلا نوشیدنی های گران بها و قوی تری در مهمانی ها پخش می کرد؛ ولی حالا دوستش که نوشیدنی را برایش فراهم می کرد به مسافرت رفته بود.
- ساقی مسافرته؛ ولی نمیشه که گل پسر رو ناراحت کرد. برای روی گل تو هم که شده مخصوص رو میارم برات.
رفت و چند دقیقه بعد برگشت. همراهش نوشیدنی بسیار قوی ای آورده بود که خیلی کم پیدا و گران قیمت بود. او را در اختیار پسر قرار داد و رفت به سراغ بقیه ی مهمان ها. پسر جام را از نوشیدنی مخصوص پر کرد و سر کشید. لحظه ای انگار مخش قفل شده باشد؛ خشک شد. بعد به حالت عادی برگشت. کم کم مست می شد. ولی به این اکتفا نکرد و جام دیگری ریخت و سر کشید. حالا دیگر چشمانش دو دو می کرد. سرش گیج می رفت و احساس سبکی می کرد. لبخند ژیگوندی بر لبانش نقش بسته بود و مخفی نمی شد. بلند شد و به سمت پیست رقص رفت. دیگر از آن محکمی و صلابت که در حرکاتش موج می زد خبری نبود. حالا قدم هایش سست شده و شل قدم بر می داشت. احساس سبکی تمام وجودش را فرا گرفته بود. بدنش را با آهنگ تکان می داد. دخترک قرمز پوش به سراغش آمد و با او همراه شد. دقایقی که گذشت احساس کرد سرش گیج می رود. بی خیال دخترک به حیاط رفت تا هوایی عوض کند. نفس عمیقی کشید و هوای مطبوعی را در ریه هایش کشید. با خودش فکر کرد حالا مستم. پس چرا نمی توانم حافظه ام را پاک کنم؟ مگر نمی گویند که مستی فراموشی می آورد؟ چرا هنوز به یاد دارم گذشته ام را؟ گذشته ای پر از درد و رنج؛ گذشته ای پر از تلخی خنجرهایی که یکی پس از دیگری در قلبش فرو می رفت؛ گذشته ای که تمام روز هایش با آرزوی مرگ گذشته بود.
سوزش کمربندی که بر بدنش فرود می آمد را حس کرد. حس می کرد هنوز که هنوز است جای سگک های کمربندی که به جرم درس خواندن به بدنش می خورد نرفته است. هنوز هم سرخی سیلی که پدرش با بی رحمی به او می زد آن هم به جرم بی گناهی روی گونه هایش بود. آن را حس می کرد و زجر می کشید.
یاد آن روز از ذهنش پاک نمی شد. روز آخر، روز آخری که نفس هایش را در آن خانه کشیده بود. شش سال از آن روز می گذرد و او حالا بیست و یک سالش بود. یادش می آمد که وقتی فقط پانزده سالش بود در قبال صد و پنجاه میلیون تومان فروخته شد؛ بدون هیچ دل سوزی ای، بدون هیچ دل رحمی ای، بدون هیچ انسانیتی؛ فقط فروخته شد. پدرش در کنار گریه های او و التماس های مادرش او را به مردی فروخت هم چون خودش؛ معتاد و دائم الخمر و خلاف کار. فرقش با پدرش فقط آن بود که پول دار محسوب می شد. وقتی در کنار پدرش بود با وجود تمام مخالفت های پدرش برای درست زندگی کردن سعی می کرد و سعی می کرد و اغلبا موفق هم بود. با وجود این که هنوز نوجوانی پیش نبود ولی سعی می کرد هم چون یک آدم زندگی کند. ولی وقتی به خاطر پول، آن ورق های رنگارنگ که این روزها ارزشش خیلی زیاد شده، انقدر زیاد که انسانیت را از بین ببرد، فروخته شد.
با خود فکر کرد حالا که همه جمع شده اند تا من را به پسری بی بند و بار تبدیل کنند، باشد؛ ارزش خود را پایین می آورم و می شوم مثل خودتان. فقط ... فقط دست از سرم بردارید. می بینید که مست شده ام. می بینید که تفننی تریاک می کشم. می بینید که یک جنایت کار حرفه ای شده ام. حالا رهایم کنید. قفل هایم را باز کنید؛ می خواهم هم چون پرنده ای پرواز کنم. رها بشوم تا پرواز کنم.
  • محمد موسوی