همه چیز برای ایرانیان

داستان عکس اس ام اس فروشگاه مقاله

همه چیز برای ایرانیان

داستان عکس اس ام اس فروشگاه مقاله

هر چه خدا بخواهد

جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۲ ق.ظ
هر چه خدا بخواهد

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.

وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! خرید صابون کوسه,فروش صابون کوسه,فروشگاه صابون کوسه,قیمت صابون کوسه,سفارش صابون کوسه,سفارش پستی صابون کوسه,سفارش اینترنتی صابون کوسه,خرید اینترنتی صابون کوسه,خرید پستی صابون کوسه,خرید ارزان صابون کوسه,خرید آنلاین صابون کوسه,خرید درب منزل صابون کوسه,خرید نقدی صابون کوسه,راهنمای خرید صابون کوسه,صابون کوسه اصل, صابون کوسه اورجینال,صابون کوسه ارزان,فروش ویژه صابون کوسه,پست سفارشی صابون کوسه,پست پیشتاز صابون کوسه,اطلاعات درباره صابون کوسه,اطلاعات در مورد صابون کوسه,مشخصات صابون کوسه,عکس های صابون کوسه, تصاویر صابون کوسه,خریداری صابون کوسه خرید ساعت الیزابت,فروش ساعت الیزابت,فروشگاه ساعت الیزابت,قیمت ساعت الیزابت,سفارش ساعت الیزابت,سفارش پستی ساعت الیزابت,سفارش اینترنتی ساعت الیزابت,خرید اینترنتی ساعت الیزابت,خرید پستی ساعت الیزابت,خرید ارزان ساعت الیزابت,خرید آنلاین ساعت الیزابت خرید درب منزل ساعت الیزابت,خرید نقدی ساعت الیزابت,راهنمای خرید ساعت الیزابت,ساعت الیزابت اصل, ساعت الیزابت اورجینال,ساعت الیزابت ارزان,فروش ویژه ساعت الیزابت,پست سفارشی ساعت الیزابت,پست پیشتاز ساعت الیزابت,اطلاعات درباره ساعت الیزابت,اطلاعات در مورد ساعت الیزابت,مشخصات ساعت الیزابت,عکس های ساعت الیزابت, تصاویر ساعت الیزابت,خریداری ساعت الیزابت

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او

در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،  زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
  • محمد موسوی

داستان